جلسه سوم : روش تبليغ
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين باری الخلائق اجمعين والصلوه والسلام علی عبدالله
و رسوله و حبيبه و صفيه ، سيدنا و نبينا و مولانا ابیالقاسم محمد صلی الله
عليه و آله و سلم و علی آله الطيبين الطاهرين المعصومين ،
« الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله و كفی
بالله حسيبا »( 1 ) .
قبلا عرض كردم يك جنبه نهضت حسينی ، جنبه تبليغی آن است ، تبليغ به
همان معنی واقعی نه به معنای مصطلح امروز ، يعنی رساندن پيام خودش كه
همان پيام اسلام است به مردم ، ندای اسلام را به مردم رساندن . ببينيد
امام در اين حركت و نهضت خودشان چه روشهای خاصی بكار بردند كه مخصوصا
ارزش تبليغی دارد ، يعنی از اين نظر ارزش زيادی دارد كه امام حسين با
اين روشها هدف و مقصد خودشان
و فرياد واقعی اسلام را كه از حلقوم ايشان بيرون میآمد به بهترين نحو به
مردم رساندند . اول ، بحث مختصری راجع به مسئله سبك و اسلوب كه امروز
روش میگويند و كلمه خارجی آن متد است ، میكنم .
يكی از شرايط موفقيت در هر كاری ، انتخاب روش و اسلوب صحيح است .
شما مثلا میبينيد علم طب يك جور است ، ولی گاهی اوقات ، متد و اسلوب
كار اطباء يا جراحان با يكديگر متفاوت است ، متد و اسلوب و روش عملی
بعضی از آنها از ديگران موفقتر است .
مسئلهای مطرح است راجع به نقطه عطف در علم جديد و علم قديم . میبينيم
دورهای را دوره علم جديد مینامند . البته علم ، قديم و جديد ندارد ، ولی
دورهای را دوره جديد برای علم مینامند . تفاوت دوره جديد با دوره قديم
علم در چيست ؟ در دوره جديد ، علم سرعت و پيشرفت فوق العادهای پيدا
كرد . يك مرتبه مثل اينكه مانعی را از جلوی چرخ علم برداشته باشند ، علم
، به سرعت شروع كرد به حركت كردن ، در صورتی كه حركت علم در دوران
قديم كندتر بود . اما علت اين سرعت در دوره جديد چيست ؟ آيا علمای
جديد مثل پاستور ، نبوغ بيشتری از علمای قديم مثل بقراط و جالينوس و
بوعلی سينا داشتهاند ؟ به عبارت ديگر آيا علت اين است كه در دنيای
جديد اشخاص خارق العادهای پيدا شدند كه در دنيای قديم چنين شخصيتها و
مغزهای متفكری نبودند ؟ نه ، چنين نيست . شايد امروز احدی ادعا نكند كه
نبوغ پاستور يا ديگران از نبوغ ارسطو ، افلاطون ، بوعلی سينا ، بقراط ،
جالينوس ، و يا خواجه نصير طوسی بيشتر بوده ، ولی سرعت
و موفقيت كار اينها بيشتر بوده است . سرش چيست ؟
میگويند سرش اين است كه اسلوب علماء يك مرتبه تغيير كرد . از وقتی
كه اسلوب علماء در تحقيق عوض شد ، سرعت پيشروی علم بيشتر شد . اسلوبها
در موفقيتها نقش دارند . ممكن است شما يك فرد نابغه و باهوش و با
استعداد و پركاری را در راس يك مؤسسه قرار بدهيد و نتواند اداره بكند .
فرد ديگری را كه به اندازه او نبوغی از نظر حافظه و هوش و استعداد و
درك ندارد ، در راس همان مؤسسه قرار بدهيد و بهتر اداره بكند ، از باب
اينكه سبك و روش او بهتر است .
مثال واضحتر و روشنتری بزنيم : مكرر افرادی را ديدهايم كه بسيار باهوش
، با استعداد و پر حافظه هستند ، اما موفقيت اينها در يادگيری ، كمتر از
موفقيت كسانی است كه از نظر هوش و حافظه و قدرت كار ، در سطح
پائينتری قرار دارند . چرا ؟ برای اينكه سبك كار اينها بهتر است . مثلا
يك آدم خيلی پر حافظه ممكن است در شبانه روز شانزده ساعت يكسره كار
بكند . اما چگونه ؟ يك كتاب را از اول تا آخر مطالعه میكند . بعد فورا
كتاب ديگری را برمیدارد و مطالعه میكند . در صورتی كه اين كتاب در يك
رشته است و آن كتاب در يك رشته ديگر . بعد كتابی ديگر ، بعد يك درس
ديگر ، يك بلبشوئی راه میاندازد . ولی يك نفر ممكن است كه قدرت هشت
ساعت كار بيشتر نداشته باشد ، ولی وقتی كتابی را مطالعه میكند اولا با
دقت میخواند نه با تندی ، ثانيا به يك دور خواندن اكتفا نمیكند ، يك
بار ديگر همين
كتاب را میخواند . به كتاب ديگری دست نمیزند تا مطالبی كه در اين
كتاب خوانده ، در ذهنش وارد بشود . به اين حد نيز قناعت نمیكند . در
نوبت سوم مطالب خوبی را كه در اين كتاب تشخيص داده است و لازم میداند
، در ورقه های منظمی فيش برداری میكند ، يادداشت میكند ، يعنی يك
حافظه كتبی برای خودش درست میكند كه تا آخر عمر هر وقت بخواهد ،
بتواند فورا به آن مطالب مراجعه كند . اين كتاب را كه تمام كرد ،
كتابهای ديگری را كه متناسب با همين موضوع هستند مطالعه میكند . بعد از
مدتی از مطالعه كردن اين جور كتابها بینياز میشود . بعد میرود سراغ يك
سلسله كتابهای ديگر . اما آدمی كه امروز اين كتاب ، فردا آن كتاب و پس
فردا كتاب ديگری را مطالعه میكند ، مثل كسی میشود كه وقتی میخواهد » ذا
بخورد ، يك لقمه از اين ، دو لقمه از آن ، چهار لقمه از نوع ديگر و پنج
لقمه از آن ديگری میخورد . آخر معده خودش را فاسد میكند . كاری هم انجام
نداده است . اينها مربوط است به سبك و روش و اسلوب .
مسئله تبليغ به همان معنای صحيح و واقعی ، رساندن و شناساندن يك پيام
به مردم است ، آگاه ساختن مردم به يك پيام و معتقد كردن و متمايل نمودن
و جلب كردن نظرهای مردم به يك پيام است . رساندن يك پيام ، اسلوب و
روش صحيح میخواهد و تنها با روش صحيح است كه تبليغ موفقيت آميز خواهد
بود . اگر عكس اين روش را انتخاب بكنيد ، نه تنها نتيجه مثبت نخواهد
داشت ، بلكه نتيجه معكوس خواهد داد . وقتی انسان در مطلبی دقت میكند و
به آن
توجه دارد ، و بعد آگاهانه سراغ آيات قرآن راجع به آن مطلب میرود و در
آنها تدبر میكند ، میبيند چه نكاتی از آيات قرآن استفاده میكند ! در هر
موضوعی همين طور است . از آن جمله است موضوع تبليغ .
قرآن كريم سبك و روش و متد تبليغ را يا خودش مستقيما يا از زبان
پيغمبران بيان كرده است . يكی از چيزهايی كه قرآن مجيد راجع به سبك و
روش تبليغ روی آن تكيه كرده است ، كلمه " البلاغ المبين " است ، يعنی
ابلاغ و تبليغ واضح ، روشن ، آشكارا . مقصود از اين واژه روشن و آشكارا
چيست ؟ مقصود مطلوب بودن ، سادگی ، بیپيرايگی پيام است بطوری كه طرف
در كمال سهولت و سادگی ، آن را فهم و درك نمايد .
مغلق و معقد و پيچيده و در لفافه سخن گفتن و اصطلاحات خيلی زياد به كار
بردن و جملاتی از اين قبيل كه تو بايد سالهای زياد درس بخوانی تا اين
حرف را بفهمی ، در تبليغ پيامبران نبود . آنچنان ساده و واضح بيان
میكردند كه همان طوری كه بزرگترين علماء میفهميدند و استفاده میكردند ،
آن بیسوادترين افراد هم لااقل در حد خودش و به اندازه ظرفيت خودش
استفاده میكرد ( نمیخواهم بگويم همه در يك سطح استفاده میكنند ) .
يك نفر مبلغ و پيام رسان كه میخواهد از زبان پيغمبران سخن بگويد و
مانند پيغمبران حرف بزند و میخواهد راه آنها را برود ، بايد بلاغش ، بلاغ
مبين باشد . اين ، يك جهت در معنی مبين . البته در
اينجا احتمالات ديگری هم هست ( و جمع ميان اينها يعنی اينكه همه اينها
درست باشد هم ممكن است ) . يكی از اين احتمالات در معنی كلمه مبين ، بی
پرده سخن گفتن است . يعنی پيامبران نه فقط مغلق و پيچيده و معقد سخن
نمیگفتند ، بلكه با مردم بیرودربايستی و بیپرده حرف میزدند ، سخن خود را
با گوشه و كنايه نمیگفتند ، اگر احساس میكردند مطلبی را بايد گفت ، در
نهايت صراحت و روشنی به مردم میگفتند . « ا تعبدون ما تنحتون »؟ ( 1 )
آيا تراشيدههای خودتان را داريد عبادت میكنيد ؟
مسئله دوم كه قرآن مجيد در مسئله تبليغ روی آن تكيه میكند ، چيزی است
كه از آن به " نصح " تعبير مینمايد . ما معمولا نصح را به خيرخواهی
ترجمه میكنيم . البته اين معنا درست است ولی ظاهرا خيرخواهی عين معنی
نصح نيست ، لازمه معنی نصح است . " نصح " ظاهرا در مقابل " غش "
است . شما اگر بخواهيد به كسی شير بفروشيد ، ممكن است شير خالص به او
بدهيد و ممكن است خدای ناخواسته شيری كه داخلش آب كردهايد بدهيد ، يا
اگر میخواهيد سكه طلائی را به كسی بدهيد ممكن است آن را به صورت خالص
بدهيد ( در حد عيارهای معمولی ) ، و ممكن است به صورت مغشوش بدهيد ،
يعنی در آن غش باشد . نصح در مقابل غش است . ناصح واقعی آن كسی است
كه خلوص كامل داشته باشد . توبه نصوح يعنی توبه خالص . مبلغ بايد ناصح
و خالص و مخلص باشد ، يعنی در گفتن خودش هيچ هدف و غرضی جز رساندن
پيام كه خير آن طرف است ، نداشته باشد .
مسئله ديگر ، مسئله اخلاق و خلوص است . « الناس كلهم هالكون الا
العالمون و العالمون هالكون الا العاملون و العاملون هالكون الا المخلصون و
المخلصون علی خطر عظيم » . مردم در هلاكند مگر اينكه آگاه و عالم باشند (
جاهل ، نمیتواند راهی را پيدا بكند ) ، و علماء نيز در هلاكند مگر آنها كه
عاملند و عاملان نيز درهلاكند مگر آنها كه مخلصند ، و مخلصان تازه در خطرند
.
اين داستان را در جلساتی مكرر گفتهام : نقل كردهاند از مرحوم آيت الله
بروجردی اعلی الله مقامه . در همان مرض فوتشان بود ( يكی دو روز بعد
فوت كردند ) عدهای اطرافشان بودند . يكی از آنها از ايشان تقاضا كرد كه
هم برای يادآوری خودتان و هم برای نصيحت ديگران جملهای بفرماييد . گفتند
، آقا رفتيم ولی كاری نكرديم و اندوختهای نزد خدا نداريم . يكی از حضار
خيال میكرد كه حالا وقت تعارف كردن است ، گفت : آقا شما چرا اين حرفها
را میزنيد ؟ الحمدلله شما چنين كرديد ، چنان كرديد ، مسجد ساختيد ، مدرسه
ساختيد ، حوزه علميه تاسيس كرديد ، و از اين حرفها . . . همينكه
حرفهايش را زد ، ايشان رو كردند به حضار و با گفتن جملهای كه در حديث
است ، سكوت كردند . فرمودند : « خلص العمل فان الناقد بصير بصير » (1)
، عمل را پاك تحويل بده كه آنكه نقاد است ، نقد میكند ، آن صرافی كه
به اين سكه رسيدگی میكند خيلی آگاه است . مسئله
اخلاص ، مسئله كوچكی نيست . قرآن هم به همين جهت است كه ظاهرا از زبان
همه انبياء ، اين سخن را میگويد كه « ما اسئلكم عليه من اجر »( 1 ) ، من
مزدی برای تبليغ خودم نمیخواهم چون ناصحم ، ناصح و خيرخواه در عمل خودش
بايد نهايت اخلاص را داشته باشد .
مسئله ديگر ، مسئله متكلف نبودن است . تكلف ، در موارد مختلفی بكار
میرود و در واقع به معنی به خود بستن است كه انسان چيزی را به زور به
خود ببندد . اين ، در مورد سخن هم به كار میرود . به افرادی كه در سخن
خودشان به جای اينكه فصيح و بليغ باشند ، الفاظ قلمبه و سلمبه بكار
میبرند ، میگويند متكلف .
در حديث است كه كسی در حضور پيغمبر اكرم صلی الله عليه و آله و سلم
در صحبتهای خود كلمه پردازيهای قلمبه و سلمبه میكرد . پيغمبر اكرم فرمود:
« انا و اتقياء امتی برآء من التكلف » من و پرهيزكاران امتم از اينگونه
حرف زدن و بخود بندی در سخن ، بری و منزه هستيم ، پرهيز میكنيم . تكلف
غير از فصاحت است . اصلا فصاحت خودش روانی و عدم تكلف و تعقيد در سخن
است . از زبان پيغمبران در زمينه تبليغ آمده است : « ما انا من
المتكلفين »( 2 ) . آنطور كه مفسرين گفتهاند اين جمله ظاهرا ناظر به اين
مطلب نيست كه من در سخنم متكلف نيستم، بلكه منظور اين است كه در آنچه
میگويم متكلف نيستم يعنی چيزی را كه
نمیدانم و برخوردم آنطور كه بايد ، ثابت و محقق و روشن نيست ، نمیگويم
. در مقابل مردم تظاهر به دانستن مطلبی كه هنوز آن را برای خودم توجيه
نكردهام ، نمیكنم .
در ذيل اين آيه در مجمع البيان از عبدالله بن مسعود روايت شده است كه
« ايها الناس من علم شيئا فليقل » ( 1 ) ای مردم ، كسی كه چيزی را
میداند پس بگويد ، « و من لم يعلم » ( 2 ) و كسی كه چيزی را نمیداند
« فليقل الله اعلم » (3) بگويد خدا داناتر است . « فان من العلم ان يقول
لما لا يعلم الله اعلم » ( 4 ) يكی از علمها همين است كه انسان علم به
عدم علم خودش داشته باشد ، جاهل بسيط باشد ، لااقل بداند كه نمیداند (
خود بداند كه نداند ) اعتراف كردن به اين مطلب ، خودش يك درجه از علم
است . عبدالله بن مسعود ، بعد اين آيه را خواند : فان الله تعالی قال
لنبيه ، « قل ما اسئلكم عليه من اجر و ما انا من المتكلفين »( 5 ) معلوم
میشود عبدالله بن مسعود كه از صحابه بزرگوار رسول اكرم است ، از جمله :
ما انا من المتكلفين ، اين مطلب را استفاده كرده كه هر كسی هر چه میداند
به مردم بگويد ، و آنچه را نمیداند ، بگويد كه نمیدانم .
ابن جوزی كه از خطبای معروف است ، بالای يك منبر سه پلهای بود .
ظاهرا زنی آمد و مسئلهای از او پرسيد ، گفت نمیدانم . گفت تو كه
نمیدانی چرا سه پله بالاتر رفتهای ؟ گفت اين سه پله كه بالاتر رفتهام برای
آن چيزهايی است كه من میدانم و شما نمیدانيد
اگر به نسبت چيزهايی كه نمیدانم میخواستند برايم منبر درست كنند ، بايد
منبری درست میكردند كه تا كره ماه بالا برود .
شيخ انصاری از علمای بزرگ ماست ، هم از نظر علمی كه در دو فن فقه و
اصول واقعا از علمای محقق و طراز اول است و هم از نظر تقوی . به همين
جهت وقتی كه درباره ايشان حرف میزدند ، مبالغه و اغراق میكردند و مثلا
میگفتند از آقا هر چه بپرسی میداند ، محال است كه چيزی را نداند . (
شوشتری هم بوده است . میگويند كه آن لحن خوزستانی خودش را تا آخر عمر
حفظ كرده بود ) . گاهی كه از او مسئلهای ( مسئله شرعی ) میپرسيدند ، با
اينكه مجتهد بود ، يادش نبود . هر وقت كه يادش نبود بلند میگفت
نمیدانم تا شنونده و شاگردان بفهمند كه اعتراف به ندانستن ننگ نيست .
چيزی را كه از او میپرسيدند ، اگر میدانست برای طرف يواش میگفت ،
همين قدر كه طرف خودش بفهمد ، و اگر نمیدانست ، بلند میگفت : ندانم ،
ندانم ، ندانم .
مسئله ديگر كه قرآن مجيد در سبك و روش تبليغی پيغمبران نقل میكند ،
تواضع و فروتنی است ( نقطه مقابل استكبار ) . كسيكه میخواهد پيامی را ،
آنهم پيام خدا را به مردم برساند ، بايد در مقابل مردم ، در نهايت درجه
فروتن باشد ، يعنی پر مدعائی نكند ، اظهار انانيت و منيت نكند ، مردم
را تحقير نكند . بايد در نهايت خضوع و فروتنی باشد . [ قرآن كريم از
زبان نوح عليه السلام خطاب به گروهی از قومش میفرمايد ] « او عجبتم ان
جاءكم ذكر من ربكم علی رجل منكم »( 1 ) ، آيا تعجب میكنيد كه پيام
پروردگار شما ، ذكر
پروردگار شما ، مايه تنبيهی كه از طرف پروردگار شماست ، بر مردی از خود
شما بر شما آمده است ؟ عبارت : « من ربكم » نشان دهنده اين است كه
نمیخواهد خدا را بخودش اختصاص بدهد ، و در چنان مقامی ، بگويد خدای من
، شما كه قابل نيستيد تا بگويد خدای شما . بعد میگويد : « علی رجل منكم
، بر مردی از خود شما ، من هم يكی از شما هستم . شما ببينيد چقدر تواضع
در اين آيه كريمه افتاده است كه خطاب به پيغمبر اكرم میفرمايد :
« قل انما انا بشر مثلكم »( 1 ) بگو به مردم من هم بشری مثل شما هستم ،
« يوحی الی »( 2 ) ، بر يكی از امثال خود شما وحی نازل میشود .
« انما الهكم اله واحد فمن كان يرجوا لقاء ربه فليعمل عملا صالحا و لايشرك
بعباده ربه احدا ( 3 ) ». متناسب با همين مطلب ، مطلب ، مسئله ديگری
در رابطه با تبليغ مطرح است و آن ، مسئله رفق و لينت و نرمش يعنی
پرهيز از خشونت است . كسی كه میخواهد پيامی را ، آنهم پيام خدا را به
مردم برساند تا در آنها ايمان و علاقه ايجاد بشود ، بايد لين القول باشد ،
نرمش سخن داشته باشد . سخن هم درست مثل اشياء مادی ، نرم و سخت دارد .
گاهی يك سخن را كه انسان از ديگری تحويل میگيرد ، گويی راحت الحلقوم
گرفته ، يعنی اين قدر نرم و ملايم است كه دل انسان میخواهد به هر ترتيبی
كه شده آن را قبول بكند . گاهی اوقات ، برعكس ، يك سخن طوری است كه
گويی اطرافش ميخ كوبيدهاند ، مثل يك سوهان است . آنقدر خار
دارد ، آنقدر گوشه و كنايه و تحقير دارد ، و آنقدر خشونت دارد كه طرف
نمیخواهد بپذيرد .
وقتی كه خداوند موسی و هارون را برای دعوت فردی مثل فرعون میفرستد ،
جزء دستورها در سبك و متد دعوت فرعون میفرمايد : « فقولا له قولا لينا
لعله يتذكر او يخشی »( 1 ) با اين مرد متكبر و فرعون به تمام معنا ( كه
ديگر كلمه فرعون نام تمام اين گونه اشخاص شده ) با نرمی سخن بگوييد ،
وقتی كه شما با چنين مردم متكبری روبرو میشويد ، كوشش كنيد كه به سخن
خودتان نرمش بدهيد ، نرم با او حرف بزنيد ، باشد كه متذكر بشود ، و از
خدای خودش ، از رب خودش بترسد . البته موسی عليه السلام و هارون ، نرم
و ملايم سخن گفتند ولی او اين قدر هم لايق نبود .
قرآن كريم درباره پيغمبر اكرم میفرمايد : « فبما رحمه من الله لنت لهم
ولو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك فاعف عنهم و استغفر لهم و
شاورهم فی الامر فاذا عزمت فتوكل علی الله ان الله يحب المتوكلين »(2).
به موجب رحمت و عنايت الهی ، تو با مردم نرم هستی ، نرمش داری ، اخلاق
و گفتار تو نرم است ، از خشونت اخلاقی و خشونت در گفتار پرهيزداری .
راجع به سبك بيان پيغمبر اكرم داستانهای زيادی هست كه نشان میدهد
پيغمبر چقدر از خشونت در سخن پرهيز داشته است . قرآن خطاب به پيغمبر
میگويد اگر تو يك آدم درشتخو و سنگين دلی بودی ، با همه قرآنی كه در
دست داری
با همه معجزاتی كه داری و با همه مزايای ديگری كه داری ، مردم از دور تو
پراكنده میشدند . نرمش تو عامل مؤثری است در تبليغ و هدايت مردم ، در
عرفان و ايمان مردم .
در اين زمينه داستانهای زيادی است كه اگر بخواهم آنها را ذكر كنم ، از
بحث خودم میمانم . سعدی میگويد :
درشتی و نرمی بهم در به است
چو رگزن كه جراح و مرهم نه است
البته نمیخواهم تعبير درشتی كرده باشم . اين شعر را بدين جهت خواندم
كه نزديك مقصود است . آيا همراه نرمی ، صلابت هم نبايد باشد ؟ فرق است
ميان خشونت و صلابت . اين ريگهايی كه در كف نهرها هست ، ساليان درازی
آب آمده از رويشان عبور كرده و آنها را ساييده است . وقتی انسان يكی از
اينها را از كف نهری بر میدارد ، میبيند كه صلابت دارد و سفت است و از
اين جهت با ساير سنگها فرقی ندارد ، اما آنچنان صاف است كه انسان از
لمس كردن آن كوچكترين احساس ناراحتی نمیكند ، به طوری كه از دست كشيدن
روی جامه خودش بيشتر احساس ناراحتی میكند تا از دست كشيدن روی آن سنگ
. يك شمشير صيقل داده شده ، نرمش دارد ، به گونهای كه مثل فنر تاب
میخورد ، ولی در عين حال صلابت هم دارد . مسئله صلابت داشتن ، استحكام
داشتن ، شجاع بودن ، نترسيدن از كسی غير از خدا ، غير از مسئله خشونت
داشتن است . پيامبران در عين اينكه منتهای تواضع و نرمش را در برخوردها
و گفتارها و در اخلاق خودشان با مردم
داشتند ، اما در راه خودشان هم قابل انعطاف نبودند ، جز خدا از احدی بيم
نداشتند ، از احدی نمیترسيدند .
شهامت و شجاعت را میتوان يكی از شرايط پيام رسان و جزء كيفيتهای
تبليغ ذكر كرد . آيهای كه آن را در اول سخنم تلاوت كردم ، همين معنا را
بيان میكند : « الذين يبلغون رسالات الله »( 1 ) آنانكه رسالات و
پيامهای الهی را به مردم میر سانند ، « و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله
( 2 ) ، و از خدای خودشان میترسند و يك ذره خلاف نمیكنند ، [ از پيام ]
كم نمیكنند [ و يا به آن ] زياد نمیكنند ، از راه حق منحرف نمیشوند ،
« و لا يخشون احدا الا الله »( 3 ) و از احدی جز خدا بيم ندارند ( اين
ديگر شرطی است كه خيلی جايش خالی است ) . مسئله ديگر در مورد روش
تبليغی پيامبران ، اين است كه آنها میگفتند ما نقشی جز رسالت نداريم .
ما خلق خدا و رسول خدا و پيام آور خدا هستيم . پيغمبران نمیآمدند سند
بهشت و جهنم امضاء بكنند ، همانگونه كه كشيشها از اين كارها میكردند و
شايد هنوز هم میكنند ، كارهايی از اين قبيل كه سند به دست كسی بدهند كه
آقا تو با اين سند خيالت جمع باشد كه من اين قدر از بهشت را برای تو
تضمين كردم ! با اينكه از نظر رسالت خودشان و كليت آن كوچكترين ترديدی
به خود راه نمیدادند و بطور كلی مسائل را میگفتند ، ولی در جواب سؤالاتی
نظير : عاقبت من چطور است ؟ میگفتند خدا عالم است ، چه میدانم . از
بواطن ، خدا عالم است ، اينكه عاقبت تو به كجا منتهی میشود ، خدا خودش
بهتر میداند
درباره جناب عثمان بن مظعون صحابه بسيار بزرگوار رسول خدا ، نوشتهاند
كه بعد از آنكه رسول اكرم به مدينه هجرت كردند ، او جزء مهاجرين بود .
عثمان بن مظعون اول كسی بود كه در مدينه وفات كرد و رسول اكرم دستور
دادند كه او را در بقيع دفع كنند و بقيع را از همان روز قبرستان قرار
دادند . همين جناب عثمان بن مظعون است كه در سمت شرقی بقيع مدفون است
و مرد بسيار بزرگواری است و رسول اكرم به او خيلی اظهار علاقه میكردند و
همه هم اين را میدانستند .
اميرالمؤمنين در نهج البلاغه میفرمايد : « كان لی فيما مضی اخ فی الله ،
و كان يعظمه فی عينی صغر الدنيا فی عينه » ( 1 ) يعنی در گذشته يك برادر
دينی داشتم ، برادری داشتم كه در راه حق بود و آنچه كه او را در چشم من
بزرگ میكرد اين بود كه تمام دنيا در نظر او كوچك بود . شارحان نهج
البلاغه گفتهاند مقصود اميرالمؤمنين عثمان بن مظعون است . يكی از پسران
اميرالمؤمنين اسمش عثمان است . وقتی متولد شد ، اميرالمؤمنين فرمود من
هم میخواهم اسم اين را به نام برادرم عثمان بن مظعون بگذارم ، میخواست
ياد آور عثمان بن مظعون باشد . اينچنين مردی ، از دنيا رفت . او در خانه
يكی از انصار زندگی میكرد . زنی هم در آن خانه بود و شايد زن برادر
انصاريش بود به نام ام علاء كه به او خدمت میكرد . رسول اكرم آمدند برای
تشييع جنازه عثمان بن مظعون ، و در اين مراسم طوری رفتار
كردند كه با اخص اصحاب رفتار میكردند . يك دفعه ام علاء رو كرد به
جنازه عثمان بن مظعون و گفت : هنيئا لك الجنه ، بهشت ترا گوارا باد .
رسول اكرم رو كرد به او و با تندی فرمود : چه كسی چنين قولی به تو داد ؟
گفت يا رسول الله ! اين صحابی شما است ، من به خاطر اين همه علاقهای كه
شما به او داشتيد اين سخن را عرض كردم . رسول خدا اين آيه را خواند :
« قل ما كنت بدعا من الرسل و ما ادری ما يفعل بی و لا بكم »( 1 ) خيلی
معنی دارد . همچنين در اواخر سوره مباركه جن است : « قل انی لا املك لكم
ضرا و لا رشدا »( 2 ) بگو اختيار سود و زيان شما با من نيست ، « قل انی
لن يجيرنی من الله احد و لن اجد من دونه ملتحدا »( 3 ) خود مرا جز خدا
كسی پناه نخواهد داد .
يكی ديگر از خصوصيات بسيار بارز سبك تبليغی پيغمبران كه شايد در مورد
رسول اكرم بيشتر آمده است ، مسئله تفاوت نگذاشتن ميان مردم در تبليغ
اسلام است . دوران جاهليت بود ، يك زندگی طبقاتی عجيبی بر آن جامعه
حكومت میكرد . گويی اصلا فقرا آدم نبودند تا چه رسد به غلامان و بردگان .
آنها كه اشراف و اعيان و به تعبير قرآن ، ملا بودند ، خودشان را صاحب و
مستحق همه چيز میدانستند و آنهائی كه هيچ چيز نداشتند مستحق چيزی نمیشدند
، حتی حرفشان هم اين بود ، نه اينكه بگويند ما در دنيا همه چيز داريم و
شما چيزی نداريد ولی در آخرت ممكن است خلاف اين باشد . بلكه
میگفتند دنيا خودش دليل آخرت است ، اينكه ما در دنيا همه چيز داريم ،
دليل بر اين است كه ما محبوب و عزيز خدا هستيم ، خدا ما را عزيز خود
دانسته و همه چيز به ما داده است ، پس آخرت هم همين طور است ، شما هم
در آخرت هم همين طور هستيد . آنكه در دنيا بدبخت است ، در آخرت هم
بدبخت است . به پيغمبر میگفتند يا رسول الله آيا میدانی عيب كار تو
چيست ؟ میدانی چرا ما حاضر نيستيم رسالت تو را بپذيريم ؟ برای اينكه تو
آدمهای پست و اراذل را اطراف خودت جمع كردهای . اينها را جارو كن بريز
دور ، آن وقت ما اعيان و اشراف میآييم دور و برت . قرآن میگويد به
اينها بگو : « و ما انا بطارد المؤمنين »( 1 ) من كسی را كه ايمان داشته
باشد ، به جرم اينكه غلام است ، برده است ، فقير است طرد نمیكنم .
« و لا تطرد الذين يدعون ربهم بالغدوه و العشی يريدون وجهه »( 2 ) اين
اشخاص را هرگز از خودت دور نكن ، اشراف بروند گم شوند ، اگر میخواهند
اسلام اختيار كنند ، بايد آدم شوند .
شنيدهايد كه يكی از همين شخصيتها كه مسلمان شده بود در مجلس رسول خدا
نشسته بود . سنت و سيره رسول اكرم اين بود كه اولا در مجلس بالا و پائين
قرار نمیدادند معمولا حلقه وار و دائره وار مینشستند ، تا مجلس بالا و
پائين نداشته باشد . ثانيا نهی میكردند كه در هنگام ورود ايشان ، كسی
جلوی پايشان بلند شود . میگفتند اين ، سنت اعاجم است ، سنت
ايرانيهاست . و نيز میفرمود هر كس كه وارد شد ، در جايی كه خالی است
بنشيند
نه اينكه افراد مجبور باشند جای خالی بكنند تا كسی بالا بنشيند . اسلام
چنين چيزی ندارد . يكی از مسلمانان فقير و ژنده پوش وارد شد ، كنار آن
شخص كه به اصطلاح اشراف بود ، جائی خالی بود . آن مرد ، همانجا نشست .
همينكه نشست ، او روی عادت جاهليت فورا خودش را جمع كرد و كنار كشيد
. رسول اكرم متوجه شد ، رو كرد به او كه چرا چنين كاری كردی ؟ ! ترسيدی
كه چيزی از ثروتت به او بچسبد ؟ نه يا رسول الله . ترسيدی چيزی از فقر
او بتو بچسبد ؟ نه يا رسول الله . پس چرا چنين كردی ؟ اشتباه كردم ، غلط
كردم ، به جريمه اينكه چنين اشتباهی مرتكب شدم الان در مجلس شما ، نيمی
از دارائی خودم را به همين برادر مسلمانم بخشيدم . به آن برادر مؤمن
فاستقم كما امرت و من تاب معك » ( 1 ) خودت و مؤمنينی كه با تو
هستند ، همهتان استقامت داشته باشيد . در سوره شوری مخاطب ، شخص
پيامبر است . از رسول خدا نقل كردهاند كه فرمود : « شيبتنی سوره هود »
( 2 ) سوره هود ريش مرا سفيد كرد ، آن آيهای كه میگويد : « فاستقم كما
امرت و من تاب معك » ، استقامت داشته باش ، ولی تنها به خود من
نگفته ، بلكه گفته خودم و ديگران ، آنها را هم به استقامت وادار كن .
بايد مقداری هم راجع به امام حسين در همين زمينه صحبت بكنيم .
اباعبدالله عليهالسلام در حركت و نهضت خودشان يك سلسله كارها كردهاند
كه اينها را میشود روش و اسلوب كار تلقی كرد . بگذاريد من مسئله روش و
اسلوب كار امام حسين را فردا شب كه شب عاشورا است ، به عرض برسانم .
امشب مقداری از مقتل برايتان عرض میكنم . البته تقريبا يك سنتی است
كه در تاسوعا ذكر خيری از وجود مقدس ابوالفضل العباس سلام الله عليه
میشود . مقام جناب ابوالفضل بسيار بالاست . ائمه ما فرمودهاند : « ان
للعباس منزله عند الله يغبطه بها جميع الشهداء » ( 3 ) عباس مقامی نزد
خدا دارد كه همه شهداء غبطه مقام او را میبرند . متاسفانه تاريخ از زندگی
آن بزرگوار اطلاعات زيادی نشان نداده ، يعنی اگر كسی بخواهد كتابی در
مورد زندگی ايشان بنويسد ، مطلب زيادی پيدا نمیكند . ولی مطلب زياد به
چه درد
میخورد ، گاهی يك زندگی يك روزه يا دو روزه يا پنج روزه يك نفر كه
ممكن است شرح آن بيش از پنج صفحه نباشد ، آنچنان درخشان است كه امكان
دارد به اندازه دهها كتاب ارزش آن شخص را ثابت بكند ، و جناب
ابوالفضل العباس چنين شخصی بود . سن ايشان در كربلا در حدود 34 سال بوده
است و دارای فرزندانی بودهاند كه يكی از آنها به نام عبيدالله بن عباس
بن علی بن ابيطالب است و تا زمانهای دور زنده بوده است . نقل میكنند
كه روزی امام زين العابدين چشمشان به عبيدالله افتاد ، خاطرات كربلا به
يادشان افتاد و اشكشان جاری شد .
جناب ابوالفضل در وقت شهادت اميرالمؤمنين ، كودكی نزديك به حد بلوغ
، يعنی در سن چهارده سالگی بوده است . من از " ناسخ التواريخ " الان
يادم هست كه جناب ابوالفضل در جنگ صفين حضور داشته اند . ولی چون هنوز
نابالغ و كودك بودهاند ( حدود دوازده سال داشتهاند ، زيرا جنگ صفين
تقريبا سه سال قبل از شهادت اميرالمؤمنين است ) ، اميرالمؤمنين به
ايشان اجازه جنگيدن ندادهاند . همين قدر يادم هست كه نوشته بود ايشان در
جنگ صفين در عين اينكه كودك بودند ، سوار بر اسب سياهی بودند . بيش
از اين چيزی نديدم . ولی اين موضوع را خيليها نوشتهاند ، در مقاتل معتبر
اين مطلب را نوشتهاند كه اميرالمؤمنين علی عليه السلام يك وقتی به
برادرشان عقيل فرمودند برای من زنی انتخاب كن كه « ولدتها الفحوله »
يعنی نژاد از شجاعان برده باشد . عقيل كه برادر اميرالمؤمنين است ،
نسابه است ، نسب شناس و نژادشناس بوده و عجيب هم نژاد شناس بوده و
قبائل و پدرها و مادرها و
حسين كه در كربلا نشان داد كه چقدر شجاع بود و شجاعت پدرش را به ارث
برده بود . محمد بن حنفيه از جناب ابوالفضل خيلی بزرگتر بود و در جنگ
جمل شركت كرد و فوق العاده شجاع و قوی و جليل و زورمند بود . حدس زده
میشود كه اميرالمؤمنين به او عنايت خاصی داشته است ( البته اين مطلب
در متن تاريخ نوشته نشده ، حدس است ) .
مطابق معتبرترين نقلها اولين كسی كه از خاندان پيغمبر شهيد شد ، جناب
علی اكبر و آخرينشان جناب ابوالفضل العباس بود . يعنی ايشان وقتی شهيد
شدند كه ديگر از اصحاب و اهل بيت كسی نمانده بود ، فقط ايشان بودند و
حضرت سيد الشهداء . آمد عرض كرد برادر جان ! به من اجازه بدهيد به
ميدان بروم كه خيلی از اين زندگی ناراحت
هستم . جناب ابوالفضل سه برادر كوچكترش را مخصوصا قبل از خودش فرستاد
، گفت برويد برادران ، من میخواهم اجر مصيبت برادرم را برده باشم .
میخواست مطمئن شود كه برادران مادريش حتما قبل از او شهيد شدهاند و بعد
به آنها ملحق بشود . بنابراين ام البنين است و چهار پسر ، ولی ام البنين
در كربلا نيست ، در مدينه است . آنان كه در مدينه بودند كه از سرنوشت
كربلا بی خبر بودند . به اين زن ، مادر اين چند پسر كه تمام زندگی و
هستيش همين چهار پسر بود خبر رسيد كه هر چهار پسر تو در كربلا شهيد
شدهاند . البته اين زن ، زن كاملهای بود ، زن بيوهای بو د كه همه
پسرهايش را از دست داده بود . گاهی میآمد در سر راه كوفه به مدينه
مینشست و شروع به نوحه سرائی برای فرزندانش میكرد .
تاريخ نوشته است كه اين زن ، خودش يك وسيله تبليغ عليه دستگاه
بنیاميه بود . هر كس كه میآمد از آنجا عبور بكند ، متوقف میشد و اشك
میريخت . مروان حكم كه يك وقتی حاكم مدينه بوده و از آن دشمنان عجيب
اهل بيت است ، هر وقت میآمد از آنجا عبور كند ، بیاختيار مینشست و با
گريه اين زن میگريست . اين زن ، اشعاری دارد و در يكی از آنها میگويد :
لا تدعونی ويك ام البنين
تذكرينی بليوث العرين
كانت بنون لی ادعی بهم
و اليوم اصبحت و لا من بنين
مخاطب را يك زن قرار داده میگويد : ای زن ، ای خواهر ! تا بحال اگر
مرا ام البنين میناميدی بعد از اين ديگر ام البنين نگو ، چون اين كلمه
خاطرات مرا تجديد میكند ، مرا بياد فرزندانم میاندازد . ديگر بعد از اين
مرا به اين اسم نخوانيد . بله در گذشته من پسرانی داشتم ولی حالا كه
هيچيك از آنها نيستند . رشيدترين فرزندانش جناب ابوالفضل بود و
بالخصوص برای جناب ابوالفضل ، مرثيه بسيار جانگدازی دارد ، میگويد :
يا من رای العباس كر علی جماهير النقد و وراه من ابناء حيدر كل ليث
فی لبد
انبئت ان ابنی اصيب براسه مقطوع يد ويلی علی شبلی امال براسه ضرب
العمد
لو كان سيفك فی يديك لما دنی منه احد ( 1 )
پرسيده بود كه پسر من ، عباس شجاع و دلاور من چگونه شهيد شد ؟ دلاوری
حضرت ابوالفضل العباس از مسلمات و قطعيات تاريخ است . او فوق العاده
زيبا بوده است كه در كوچكی به او میگفتند قمر بنیهاشم ، ماه بنیهاشم ،
در ميان بنیهاشم مید رخشيده است . اندامش بسيار رشيد بوده كه بعضی از
مورخين معتبر نوشتهاند هنگامی كه سوار بر اسب میشد ، وقتی پايش را از
ركاب بيرون میآورد ، سر انگشتانش زمين را خط میكشيد . بازوها بسيار قوی
و بلند ، سينه بسيار پهن . میگفت كه پسرش به اين مفتيها كشته نمیشد .
از ديگران
پرسيده بود كه پسر من را چگونه كشتند ؟ به او گفته بودند كه اول دستهايش
را قطع كردند و بعد به چه وضعی او را كشتند . آن وقت در اين مورد
مرثيهای گفت . میگفت ای چشمی كه در كربلا بودی ! ای انسانی كه در صحنه
كربلا بودی ! ، آن زمانی كه پسرم عباس را ديدی كه بر جماعت شغالان حمله
كرد و افراد دشمن مانند شغال از جلوی پسر من فرار میكردند .
يا من رای العباس كر علی جماهير النقد و وراه من ابناء حيدر كل ليث
ذی لبد
پسران علی پشت سرش ايستاده بودند و مانند شير بعد از شير ، پشت پسرم
را داشتند ، وای بر من ، به من گفتهاند كه بر شير بچه تو ، عمود آهنين
فرود آوردند . عباس جانم ، پسر جانم ، من خودم میدانم كه اگر تو دست در
بدن میداشتی ، احدی جرات نزديك شدن به تو را نداشت .
ولا حول ولا قوه الا بالله