گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
حماسه حسینی
جلد اول
جلسه سوم : روش تبليغ


بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين باری الخلائق اجمعين والصلوه والسلام علی عبدالله‏
و رسوله و حبيبه و صفيه ، سيدنا و نبينا و مولانا ابی‏القاسم محمد صلی الله‏
عليه و آله و سلم و علی آله الطيبين الطاهرين المعصومين ،
« الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله و كفی‏
بالله حسيبا »( 1 ) .
قبلا عرض كردم يك جنبه نهضت حسينی ، جنبه تبليغی آن است ، تبليغ به‏
همان معنی واقعی نه به معنای مصطلح امروز ، يعنی رساندن پيام خودش كه‏
همان پيام اسلام است به مردم ، ندای اسلام را به مردم رساندن . ببينيد
امام در اين حركت و نهضت خودشان چه روشهای خاصی بكار بردند كه مخصوصا
ارزش تبليغی دارد ، يعنی از اين نظر ارزش زيادی دارد كه امام حسين با
اين روشها هدف و مقصد خودشان
و فرياد واقعی اسلام را كه از حلقوم ايشان بيرون می‏آمد به بهترين نحو به‏
مردم رساندند . اول ، بحث مختصری راجع به مسئله سبك و اسلوب كه امروز
روش می‏گويند و كلمه خارجی آن متد است ، می‏كنم .
يكی از شرايط موفقيت در هر كاری ، انتخاب روش و اسلوب صحيح است .
شما مثلا می‏بينيد علم طب يك جور است ، ولی گاهی اوقات ، متد و اسلوب‏
كار اطباء يا جراحان با يكديگر متفاوت است ، متد و اسلوب و روش عملی‏
بعضی از آنها از ديگران موفقتر است .
مسئله‏ای مطرح است راجع به نقطه عطف در علم جديد و علم قديم . می‏بينيم‏
دوره‏ای را دوره علم جديد می‏نامند . البته علم ، قديم و جديد ندارد ، ولی‏
دوره‏ای را دوره جديد برای علم می‏نامند . تفاوت دوره جديد با دوره قديم‏
علم در چيست ؟ در دوره جديد ، علم سرعت و پيشرفت فوق العاده‏ای پيدا
كرد . يك مرتبه مثل اينكه مانعی را از جلوی چرخ علم برداشته باشند ، علم‏
، به سرعت شروع كرد به حركت كردن ، در صورتی كه حركت علم در دوران‏
قديم كندتر بود . اما علت اين سرعت در دوره جديد چيست ؟ آيا علمای‏
جديد مثل پاستور ، نبوغ بيشتری از علمای قديم مثل بقراط و جالينوس و
بوعلی سينا داشته‏اند ؟ به عبارت ديگر آيا علت اين است كه در دنيای‏
جديد اشخاص خارق العاده‏ای پيدا شدند كه در دنيای قديم چنين شخصيتها و
مغزهای متفكری نبودند ؟ نه ، چنين نيست . شايد امروز احدی ادعا نكند كه‏
نبوغ پاستور يا ديگران از نبوغ ارسطو ، افلاطون ، بوعلی سينا ، بقراط ،
جالينوس ، و يا خواجه نصير طوسی بيشتر بوده ، ولی سرعت
و موفقيت كار اينها بيشتر بوده است . سرش چيست ؟
می‏گويند سرش اين است كه اسلوب علماء يك مرتبه تغيير كرد . از وقتی‏
كه اسلوب علماء در تحقيق عوض شد ، سرعت پيشروی علم بيشتر شد . اسلوبها
در موفقيتها نقش دارند . ممكن است شما يك فرد نابغه و باهوش و با
استعداد و پركاری را در راس يك مؤسسه قرار بدهيد و نتواند اداره بكند .
فرد ديگری را كه به اندازه او نبوغی از نظر حافظه و هوش و استعداد و
درك ندارد ، در راس همان مؤسسه قرار بدهيد و بهتر اداره بكند ، از باب‏
اينكه سبك و روش او بهتر است .
مثال واضحتر و روشنتری بزنيم : مكرر افرادی را ديده‏ايم كه بسيار باهوش‏
، با استعداد و پر حافظه هستند ، اما موفقيت اينها در يادگيری ، كمتر از
موفقيت كسانی است كه از نظر هوش و حافظه و قدرت كار ، در سطح‏
پائينتری قرار دارند . چرا ؟ برای اينكه سبك كار اينها بهتر است . مثلا
يك آدم خيلی پر حافظه ممكن است در شبانه روز شانزده ساعت يكسره كار
بكند . اما چگونه ؟ يك كتاب را از اول تا آخر مطالعه می‏كند . بعد فورا
كتاب ديگری را برمی‏دارد و مطالعه می‏كند . در صورتی كه اين كتاب در يك‏
رشته است و آن كتاب در يك رشته ديگر . بعد كتابی ديگر ، بعد يك درس‏
ديگر ، يك بلبشوئی راه می‏اندازد . ولی يك نفر ممكن است كه قدرت هشت‏
ساعت كار بيشتر نداشته باشد ، ولی وقتی كتابی را مطالعه می‏كند اولا با
دقت می‏خواند نه با تندی ، ثانيا به يك دور خواندن اكتفا نمی‏كند ، يك‏
بار ديگر همين
كتاب را می‏خواند . به كتاب ديگری دست نمی‏زند تا مطالبی كه در اين‏
كتاب خوانده ، در ذهنش وارد بشود . به اين حد نيز قناعت نمی‏كند . در
نوبت سوم مطالب خوبی را كه در اين كتاب تشخيص داده است و لازم می‏داند
، در ورقه های منظمی فيش برداری می‏كند ، يادداشت می‏كند ، يعنی يك‏
حافظه كتبی برای خودش درست می‏كند كه تا آخر عمر هر وقت بخواهد ،
بتواند فورا به آن مطالب مراجعه كند . اين كتاب را كه تمام كرد ،
كتابهای ديگری را كه متناسب با همين موضوع هستند مطالعه می‏كند . بعد از
مدتی از مطالعه كردن اين جور كتابها بی‏نياز می‏شود . بعد می‏رود سراغ يك‏
سلسله كتابهای ديگر . اما آدمی كه امروز اين كتاب ، فردا آن كتاب و پس‏
فردا كتاب ديگری را مطالعه می‏كند ، مثل كسی می‏شود كه وقتی می‏خواهد » ذا
بخورد ، يك لقمه از اين ، دو لقمه از آن ، چهار لقمه از نوع ديگر و پنج‏
لقمه از آن ديگری می‏خورد . آخر معده خودش را فاسد می‏كند . كاری هم انجام‏
نداده است . اينها مربوط است به سبك و روش و اسلوب .
مسئله تبليغ به همان معنای صحيح و واقعی ، رساندن و شناساندن يك پيام‏
به مردم است ، آگاه ساختن مردم به يك پيام و معتقد كردن و متمايل نمودن‏
و جلب كردن نظرهای مردم به يك پيام است . رساندن يك پيام ، اسلوب و
روش صحيح می‏خواهد و تنها با روش صحيح است كه تبليغ موفقيت آميز خواهد
بود . اگر عكس اين روش را انتخاب بكنيد ، نه تنها نتيجه مثبت نخواهد
داشت ، بلكه نتيجه معكوس خواهد داد . وقتی انسان در مطلبی دقت می‏كند و
به آن
توجه دارد ، و بعد آگاهانه سراغ آيات قرآن راجع به آن مطلب می‏رود و در
آنها تدبر می‏كند ، می‏بيند چه نكاتی از آيات قرآن استفاده می‏كند ! در هر
موضوعی همين طور است . از آن جمله است موضوع تبليغ .
قرآن كريم سبك و روش و متد تبليغ را يا خودش مستقيما يا از زبان‏
پيغمبران بيان كرده است . يكی از چيزهايی كه قرآن مجيد راجع به سبك و
روش تبليغ روی آن تكيه كرده است ، كلمه " البلاغ المبين " است ، يعنی‏
ابلاغ و تبليغ واضح ، روشن ، آشكارا . مقصود از اين واژه روشن و آشكارا
چيست ؟ مقصود مطلوب بودن ، سادگی ، بی‏پيرايگی پيام است بطوری كه طرف‏
در كمال سهولت و سادگی ، آن را فهم و درك نمايد .
مغلق و معقد و پيچيده و در لفافه سخن گفتن و اصطلاحات خيلی زياد به كار
بردن و جملاتی از اين قبيل كه تو بايد سالهای زياد درس بخوانی تا اين‏
حرف را بفهمی ، در تبليغ پيامبران نبود . آنچنان ساده و واضح بيان‏
می‏كردند كه همان طوری كه بزرگترين علماء می‏فهميدند و استفاده می‏كردند ،
آن بی‏سوادترين افراد هم لااقل در حد خودش و به اندازه ظرفيت خودش‏
استفاده می‏كرد ( نمی‏خواهم بگويم همه در يك سطح استفاده می‏كنند ) .
يك نفر مبلغ و پيام رسان كه می‏خواهد از زبان پيغمبران سخن بگويد و
مانند پيغمبران حرف بزند و می‏خواهد راه آنها را برود ، بايد بلاغش ، بلاغ‏
مبين باشد . اين ، يك جهت در معنی مبين . البته در
اينجا احتمالات ديگری هم هست ( و جمع ميان اينها يعنی اينكه همه اينها
درست باشد هم ممكن است ) . يكی از اين احتمالات در معنی كلمه مبين ، بی‏
پرده سخن گفتن است . يعنی پيامبران نه فقط مغلق و پيچيده و معقد سخن‏
نمی‏گفتند ، بلكه با مردم بی‏رودربايستی و بی‏پرده حرف می‏زدند ، سخن خود را
با گوشه و كنايه نمی‏گفتند ، اگر احساس می‏كردند مطلبی را بايد گفت ، در
نهايت صراحت و روشنی به مردم می‏گفتند . « ا تعبدون ما تنحتون »؟ ( 1 )
آيا تراشيده‏های خودتان را داريد عبادت می‏كنيد ؟
مسئله دوم كه قرآن مجيد در مسئله تبليغ روی آن تكيه می‏كند ، چيزی است‏
كه از آن به " نصح " تعبير می‏نمايد . ما معمولا نصح را به خيرخواهی‏
ترجمه می‏كنيم . البته اين معنا درست است ولی ظاهرا خيرخواهی عين معنی‏
نصح نيست ، لازمه معنی نصح است . " نصح " ظاهرا در مقابل " غش "
است . شما اگر بخواهيد به كسی شير بفروشيد ، ممكن است شير خالص به او
بدهيد و ممكن است خدای ناخواسته شيری كه داخلش آب كرده‏ايد بدهيد ، يا
اگر می‏خواهيد سكه طلائی را به كسی بدهيد ممكن است آن را به صورت خالص‏
بدهيد ( در حد عيارهای معمولی ) ، و ممكن است به صورت مغشوش بدهيد ،
يعنی در آن غش باشد . نصح در مقابل غش است . ناصح واقعی آن كسی است‏
كه خلوص كامل داشته باشد . توبه نصوح يعنی توبه خالص . مبلغ بايد ناصح‏
و خالص و مخلص باشد ، يعنی در گفتن خودش هيچ هدف و غرضی جز رساندن‏
پيام كه خير آن طرف است ، نداشته باشد .
مسئله ديگر ، مسئله اخلاق و خلوص است . « الناس كلهم هالكون الا
العالمون و العالمون هالكون الا العاملون و العاملون هالكون الا المخلصون و
المخلصون علی خطر عظيم » . مردم در هلاكند مگر اينكه آگاه و عالم باشند (
جاهل ، نمی‏تواند راهی را پيدا بكند ) ، و علماء نيز در هلاكند مگر آنها كه‏
عاملند و عاملان نيز درهلاكند مگر آنها كه مخلصند ، و مخلصان تازه در خطرند
.
اين داستان را در جلساتی مكرر گفته‏ام : نقل كرده‏اند از مرحوم آيت الله‏
بروجردی اعلی الله مقامه . در همان مرض فوتشان بود ( يكی دو روز بعد
فوت كردند ) عده‏ای اطرافشان بودند . يكی از آنها از ايشان تقاضا كرد كه‏
هم برای يادآوری خودتان و هم برای نصيحت ديگران جمله‏ای بفرماييد . گفتند
، آقا رفتيم ولی كاری نكرديم و اندوخته‏ای نزد خدا نداريم . يكی از حضار
خيال می‏كرد كه حالا وقت تعارف كردن است ، گفت : آقا شما چرا اين حرفها
را می‏زنيد ؟ الحمدلله شما چنين كرديد ، چنان كرديد ، مسجد ساختيد ، مدرسه‏
ساختيد ، حوزه علميه تاسيس كرديد ، و از اين حرفها . . . همينكه‏
حرفهايش را زد ، ايشان رو كردند به حضار و با گفتن جمله‏ای كه در حديث‏
است ، سكوت كردند . فرمودند : « خلص العمل فان الناقد بصير بصير » (1)
، عمل را پاك تحويل بده كه آنكه نقاد است ، نقد می‏كند ، آن صرافی كه‏
به اين سكه رسيدگی می‏كند خيلی آگاه است . مسئله
اخلاص ، مسئله كوچكی نيست . قرآن هم به همين جهت است كه ظاهرا از زبان‏
همه انبياء ، اين سخن را می‏گويد كه « ما اسئلكم عليه من اجر »( 1 ) ، من‏
مزدی برای تبليغ خودم نمی‏خواهم چون ناصحم ، ناصح و خيرخواه در عمل خودش‏
بايد نهايت اخلاص را داشته باشد .
مسئله ديگر ، مسئله متكلف نبودن است . تكلف ، در موارد مختلفی بكار
می‏رود و در واقع به معنی به خود بستن است كه انسان چيزی را به زور به‏
خود ببندد . اين ، در مورد سخن هم به كار می‏رود . به افرادی كه در سخن‏
خودشان به جای اينكه فصيح و بليغ باشند ، الفاظ قلمبه و سلمبه بكار
می‏برند ، می‏گويند متكلف .
در حديث است كه كسی در حضور پيغمبر اكرم صلی الله عليه و آله و سلم‏
در صحبتهای خود كلمه پردازيهای قلمبه و سلمبه می‏كرد . پيغمبر اكرم فرمود:
« انا و اتقياء امتی برآء من التكلف » من و پرهيزكاران امتم از اينگونه‏
حرف زدن و بخود بندی در سخن ، بری و منزه هستيم ، پرهيز می‏كنيم . تكلف‏
غير از فصاحت است . اصلا فصاحت خودش روانی و عدم تكلف و تعقيد در سخن‏
است . از زبان پيغمبران در زمينه تبليغ آمده است : « ما انا من‏
المتكلفين »( 2 ) . آنطور كه مفسرين گفته‏اند اين جمله ظاهرا ناظر به اين‏
مطلب نيست كه من در سخنم متكلف نيستم، بلكه منظور اين است كه در آنچه‏
می‏گويم متكلف نيستم يعنی چيزی را كه
نمی‏دانم و برخوردم آنطور كه بايد ، ثابت و محقق و روشن نيست ، نمی‏گويم‏
. در مقابل مردم تظاهر به دانستن مطلبی كه هنوز آن را برای خودم توجيه‏
نكرده‏ام ، نمی‏كنم .
در ذيل اين آيه در مجمع البيان از عبدالله بن مسعود روايت شده است كه‏
« ايها الناس من علم شيئا فليقل » ( 1 ) ای مردم ، كسی كه چيزی را
می‏داند پس بگويد ، « و من لم يعلم » ( 2 ) و كسی كه چيزی را نمی‏داند
« فليقل الله اعلم » (3) بگويد خدا داناتر است . « فان من العلم ان يقول‏
لما لا يعلم الله اعلم » ( 4 ) يكی از علمها همين است كه انسان علم به‏
عدم علم خودش داشته باشد ، جاهل بسيط باشد ، لااقل بداند كه نمی‏داند (
خود بداند كه نداند ) اعتراف كردن به اين مطلب ، خودش يك درجه از علم‏
است . عبدالله بن مسعود ، بعد اين آيه را خواند : فان الله تعالی قال‏
لنبيه ، « قل ما اسئلكم عليه من اجر و ما انا من المتكلفين »( 5 ) معلوم‏
می‏شود عبدالله بن مسعود كه از صحابه بزرگوار رسول اكرم است ، از جمله :
ما انا من المتكلفين ، اين مطلب را استفاده كرده كه هر كسی هر چه می‏داند
به مردم بگويد ، و آنچه را نمی‏داند ، بگويد كه نمی‏دانم .
ابن جوزی كه از خطبای معروف است ، بالای يك منبر سه پله‏ای بود .
ظاهرا زنی آمد و مسئله‏ای از او پرسيد ، گفت نمی‏دانم . گفت تو كه‏
نمی‏دانی چرا سه پله بالاتر رفته‏ای ؟ گفت اين سه پله كه بالاتر رفته‏ام برای‏
آن چيزهايی است كه من می‏دانم و شما نمی‏دانيد
اگر به نسبت چيزهايی كه نمی‏دانم می‏خواستند برايم منبر درست كنند ، بايد
منبری درست می‏كردند كه تا كره ماه بالا برود .
شيخ انصاری از علمای بزرگ ماست ، هم از نظر علمی كه در دو فن فقه و
اصول واقعا از علمای محقق و طراز اول است و هم از نظر تقوی . به همين‏
جهت وقتی كه درباره ايشان حرف می‏زدند ، مبالغه و اغراق می‏كردند و مثلا
می‏گفتند از آقا هر چه بپرسی می‏داند ، محال است كه چيزی را نداند . (
شوشتری هم بوده است . می‏گويند كه آن لحن خوزستانی خودش را تا آخر عمر
حفظ كرده بود ) . گاهی كه از او مسئله‏ای ( مسئله شرعی ) می‏پرسيدند ، با
اينكه مجتهد بود ، يادش نبود . هر وقت كه يادش نبود بلند می‏گفت‏
نمی‏دانم تا شنونده و شاگردان بفهمند كه اعتراف به ندانستن ننگ نيست .
چيزی را كه از او می‏پرسيدند ، اگر می‏دانست برای طرف يواش می‏گفت ،
همين قدر كه طرف خودش بفهمد ، و اگر نمی‏دانست ، بلند می‏گفت : ندانم ،
ندانم ، ندانم .
مسئله ديگر كه قرآن مجيد در سبك و روش تبليغی پيغمبران نقل می‏كند ،
تواضع و فروتنی است ( نقطه مقابل استكبار ) . كسيكه می‏خواهد پيامی را ،
آنهم پيام خدا را به مردم برساند ، بايد در مقابل مردم ، در نهايت درجه‏
فروتن باشد ، يعنی پر مدعائی نكند ، اظهار انانيت و منيت نكند ، مردم‏
را تحقير نكند . بايد در نهايت خضوع و فروتنی باشد . [ قرآن كريم از
زبان نوح عليه السلام خطاب به گروهی از قومش می‏فرمايد ] « او عجبتم ان‏
جاءكم ذكر من ربكم علی رجل منكم »( 1 ) ، آيا تعجب می‏كنيد كه پيام‏
پروردگار شما ، ذكر
پروردگار شما ، مايه تنبيهی كه از طرف پروردگار شماست ، بر مردی از خود
شما بر شما آمده است ؟ عبارت : « من ربكم » نشان دهنده اين است كه‏
نمی‏خواهد خدا را بخودش اختصاص بدهد ، و در چنان مقامی ، بگويد خدای من‏
، شما كه قابل نيستيد تا بگويد خدای شما . بعد می‏گويد : « علی رجل منكم
، بر مردی از خود شما ، من هم يكی از شما هستم . شما ببينيد چقدر تواضع‏
در اين آيه كريمه افتاده است كه خطاب به پيغمبر اكرم می‏فرمايد :
« قل انما انا بشر مثلكم »( 1 ) بگو به مردم من هم بشری مثل شما هستم ،
« يوحی الی »( 2 ) ، بر يكی از امثال خود شما وحی نازل می‏شود .
« انما الهكم اله واحد فمن كان يرجوا لقاء ربه فليعمل عملا صالحا و لايشرك‏
بعباده ربه احدا ( 3 ) ». متناسب با همين مطلب ، مطلب ، مسئله ديگری‏
در رابطه با تبليغ مطرح است و آن ، مسئله رفق و لينت و نرمش يعنی‏
پرهيز از خشونت است . كسی كه می‏خواهد پيامی را ، آنهم پيام خدا را به‏
مردم برساند تا در آنها ايمان و علاقه ايجاد بشود ، بايد لين القول باشد ،
نرمش سخن داشته باشد . سخن هم درست مثل اشياء مادی ، نرم و سخت دارد .
گاهی يك سخن را كه انسان از ديگری تحويل می‏گيرد ، گويی راحت الحلقوم‏
گرفته ، يعنی اين قدر نرم و ملايم است كه دل انسان می‏خواهد به هر ترتيبی‏
كه شده آن را قبول بكند . گاهی اوقات ، برعكس ، يك سخن طوری است كه‏
گويی اطرافش ميخ كوبيده‏اند ، مثل يك سوهان است . آنقدر خار
دارد ، آنقدر گوشه و كنايه و تحقير دارد ، و آنقدر خشونت دارد كه طرف‏
نمی‏خواهد بپذيرد .
وقتی كه خداوند موسی و هارون را برای دعوت فردی مثل فرعون می‏فرستد ،
جزء دستورها در سبك و متد دعوت فرعون می‏فرمايد : « فقولا له قولا لينا
لعله يتذكر او يخشی »( 1 ) با اين مرد متكبر و فرعون به تمام معنا ( كه‏
ديگر كلمه فرعون نام تمام اين گونه اشخاص شده ) با نرمی سخن بگوييد ،
وقتی كه شما با چنين مردم متكبری روبرو می‏شويد ، كوشش كنيد كه به سخن‏
خودتان نرمش بدهيد ، نرم با او حرف بزنيد ، باشد كه متذكر بشود ، و از
خدای خودش ، از رب خودش بترسد . البته موسی عليه السلام و هارون ، نرم‏
و ملايم سخن گفتند ولی او اين قدر هم لايق نبود .
قرآن كريم درباره پيغمبر اكرم می‏فرمايد : « فبما رحمه من الله لنت لهم‏
ولو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك فاعف عنهم و استغفر لهم و
شاورهم فی الامر فاذا عزمت فتوكل علی الله ان الله يحب المتوكلين »(2).
به موجب رحمت و عنايت الهی ، تو با مردم نرم هستی ، نرمش داری ، اخلاق‏
و گفتار تو نرم است ، از خشونت اخلاقی و خشونت در گفتار پرهيزداری .
راجع به سبك بيان پيغمبر اكرم داستانهای زيادی هست كه نشان می‏دهد
پيغمبر چقدر از خشونت در سخن پرهيز داشته است . قرآن خطاب به پيغمبر
می‏گويد اگر تو يك آدم درشتخو و سنگين دلی بودی ، با همه قرآنی كه در
دست داری
با همه معجزاتی كه داری و با همه مزايای ديگری كه داری ، مردم از دور تو
پراكنده می‏شدند . نرمش تو عامل مؤثری است در تبليغ و هدايت مردم ، در
عرفان و ايمان مردم .
در اين زمينه داستانهای زيادی است كه اگر بخواهم آنها را ذكر كنم ، از
بحث خودم می‏مانم . سعدی می‏گويد :

درشتی و نرمی بهم در به است
چو رگزن كه جراح و مرهم نه است
البته نمی‏خواهم تعبير درشتی كرده باشم . اين شعر را بدين جهت خواندم‏
كه نزديك مقصود است . آيا همراه نرمی ، صلابت هم نبايد باشد ؟ فرق است‏
ميان خشونت و صلابت . اين ريگهايی كه در كف نهرها هست ، ساليان درازی‏
آب آمده از رويشان عبور كرده و آنها را ساييده است . وقتی انسان يكی از
اينها را از كف نهری بر می‏دارد ، می‏بيند كه صلابت دارد و سفت است و از
اين جهت با ساير سنگها فرقی ندارد ، اما آنچنان صاف است كه انسان از
لمس كردن آن كوچكترين احساس ناراحتی نمی‏كند ، به طوری كه از دست كشيدن‏
روی جامه خودش بيشتر احساس ناراحتی می‏كند تا از دست كشيدن روی آن سنگ‏
. يك شمشير صيقل داده شده ، نرمش دارد ، به گونه‏ای كه مثل فنر تاب‏
می‏خورد ، ولی در عين حال صلابت هم دارد . مسئله صلابت داشتن ، استحكام‏
داشتن ، شجاع بودن ، نترسيدن از كسی غير از خدا ، غير از مسئله خشونت‏
داشتن است . پيامبران در عين اينكه منتهای تواضع و نرمش را در برخوردها
و گفتارها و در اخلاق خودشان با مردم
داشتند ، اما در راه خودشان هم قابل انعطاف نبودند ، جز خدا از احدی بيم‏
نداشتند ، از احدی نمی‏ترسيدند .
شهامت و شجاعت را می‏توان يكی از شرايط پيام رسان و جزء كيفيتهای‏
تبليغ ذكر كرد . آيه‏ای كه آن را در اول سخنم تلاوت كردم ، همين معنا را
بيان می‏كند : « الذين يبلغون رسالات الله »( 1 ) آنانكه رسالات و
پيامهای الهی را به مردم می‏ر سانند ، « و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله‏
( 2 ) ، و از خدای خودشان می‏ترسند و يك ذره خلاف نمی‏كنند ، [ از پيام ]
كم نمی‏كنند [ و يا به آن ] زياد نمی‏كنند ، از راه حق منحرف نمی‏شوند ،
« و لا يخشون احدا الا الله »( 3 ) و از احدی جز خدا بيم ندارند ( اين‏
ديگر شرطی است كه خيلی جايش خالی است ) . مسئله ديگر در مورد روش‏
تبليغی پيامبران ، اين است كه آنها می‏گفتند ما نقشی جز رسالت نداريم .
ما خلق خدا و رسول خدا و پيام آور خدا هستيم . پيغمبران نمی‏آمدند سند
بهشت و جهنم امضاء بكنند ، همانگونه كه كشيشها از اين كارها می‏كردند و
شايد هنوز هم می‏كنند ، كارهايی از اين قبيل كه سند به دست كسی بدهند كه‏
آقا تو با اين سند خيالت جمع باشد كه من اين قدر از بهشت را برای تو
تضمين كردم ! با اينكه از نظر رسالت خودشان و كليت آن كوچكترين ترديدی‏
به خود راه نمی‏دادند و بطور كلی مسائل را می‏گفتند ، ولی در جواب سؤالاتی‏
نظير : عاقبت من چطور است ؟ می‏گفتند خدا عالم است ، چه می‏دانم . از
بواطن ، خدا عالم است ، اينكه عاقبت تو به كجا منتهی می‏شود ، خدا خودش‏
بهتر می‏داند
درباره جناب عثمان بن مظعون صحابه بسيار بزرگوار رسول خدا ، نوشته‏اند
كه بعد از آنكه رسول اكرم به مدينه هجرت كردند ، او جزء مهاجرين بود .
عثمان بن مظعون اول كسی بود كه در مدينه وفات كرد و رسول اكرم دستور
دادند كه او را در بقيع دفع كنند و بقيع را از همان روز قبرستان قرار
دادند . همين جناب عثمان بن مظعون است كه در سمت شرقی بقيع مدفون است‏
و مرد بسيار بزرگواری است و رسول اكرم به او خيلی اظهار علاقه می‏كردند و
همه هم اين را می‏دانستند .
اميرالمؤمنين در نهج البلاغه می‏فرمايد : « كان لی فيما مضی اخ فی الله ،
و كان يعظمه فی عينی صغر الدنيا فی عينه » ( 1 ) يعنی در گذشته يك برادر
دينی داشتم ، برادری داشتم كه در راه حق بود و آنچه كه او را در چشم من‏
بزرگ می‏كرد اين بود كه تمام دنيا در نظر او كوچك بود . شارحان نهج‏
البلاغه گفته‏اند مقصود اميرالمؤمنين عثمان بن مظعون است . يكی از پسران‏
اميرالمؤمنين اسمش عثمان است . وقتی متولد شد ، اميرالمؤمنين فرمود من‏
هم می‏خواهم اسم اين را به نام برادرم عثمان بن مظعون بگذارم ، می‏خواست‏
ياد آور عثمان بن مظعون باشد . اينچنين مردی ، از دنيا رفت . او در خانه‏
يكی از انصار زندگی می‏كرد . زنی هم در آن خانه بود و شايد زن برادر
انصاريش بود به نام ام علاء كه به او خدمت می‏كرد . رسول اكرم آمدند برای‏
تشييع جنازه عثمان بن مظعون ، و در اين مراسم طوری رفتار
كردند كه با اخص اصحاب رفتار می‏كردند . يك دفعه ام علاء رو كرد به‏
جنازه عثمان بن مظعون و گفت : هنيئا لك الجنه ، بهشت ترا گوارا باد .
رسول اكرم رو كرد به او و با تندی فرمود : چه كسی چنين قولی به تو داد ؟
گفت يا رسول الله ! اين صحابی شما است ، من به خاطر اين همه علاقه‏ای كه‏
شما به او داشتيد اين سخن را عرض كردم . رسول خدا اين آيه را خواند :
« قل ما كنت بدعا من الرسل و ما ادری ما يفعل بی و لا بكم »( 1 ) خيلی‏
معنی دارد . همچنين در اواخر سوره مباركه جن است : « قل انی لا املك لكم‏
ضرا و لا رشدا »( 2 ) بگو اختيار سود و زيان شما با من نيست ، « قل انی‏
لن يجيرنی من الله احد و لن اجد من دونه ملتحدا »( 3 ) خود مرا جز خدا
كسی پناه نخواهد داد .
يكی ديگر از خصوصيات بسيار بارز سبك تبليغی پيغمبران كه شايد در مورد
رسول اكرم بيشتر آمده است ، مسئله تفاوت نگذاشتن ميان مردم در تبليغ‏
اسلام است . دوران جاهليت بود ، يك زندگی طبقاتی عجيبی بر آن جامعه‏
حكومت می‏كرد . گويی اصلا فقرا آدم نبودند تا چه رسد به غلامان و بردگان .
آنها كه اشراف و اعيان و به تعبير قرآن ، ملا بودند ، خودشان را صاحب و
مستحق همه چيز می‏دانستند و آنهائی كه هيچ چيز نداشتند مستحق چيزی نمی‏شدند
، حتی حرفشان هم اين بود ، نه اينكه بگويند ما در دنيا همه چيز داريم و
شما چيزی نداريد ولی در آخرت ممكن است خلاف اين باشد . بلكه
می‏گفتند دنيا خودش دليل آخرت است ، اينكه ما در دنيا همه چيز داريم ،
دليل بر اين است كه ما محبوب و عزيز خدا هستيم ، خدا ما را عزيز خود
دانسته و همه چيز به ما داده است ، پس آخرت هم همين طور است ، شما هم‏
در آخرت هم همين طور هستيد . آنكه در دنيا بدبخت است ، در آخرت هم‏
بدبخت است . به پيغمبر می‏گفتند يا رسول الله آيا می‏دانی عيب كار تو
چيست ؟ می‏دانی چرا ما حاضر نيستيم رسالت تو را بپذيريم ؟ برای اينكه تو
آدمهای پست و اراذل را اطراف خودت جمع كرده‏ای . اينها را جارو كن بريز
دور ، آن وقت ما اعيان و اشراف می‏آييم دور و برت . قرآن می‏گويد به‏
اينها بگو : « و ما انا بطارد المؤمنين »( 1 ) من كسی را كه ايمان داشته‏
باشد ، به جرم اينكه غلام است ، برده است ، فقير است طرد نمی‏كنم .
« و لا تطرد الذين يدعون ربهم بالغدوه و العشی يريدون وجهه »( 2 ) اين‏
اشخاص را هرگز از خودت دور نكن ، اشراف بروند گم شوند ، اگر می‏خواهند
اسلام اختيار كنند ، بايد آدم شوند .
شنيده‏ايد كه يكی از همين شخصيتها كه مسلمان شده بود در مجلس رسول خدا
نشسته بود . سنت و سيره رسول اكرم اين بود كه اولا در مجلس بالا و پائين‏
قرار نمی‏دادند معمولا حلقه وار و دائره وار می‏نشستند ، تا مجلس بالا و
پائين نداشته باشد . ثانيا نهی می‏كردند كه در هنگام ورود ايشان ، كسی‏
جلوی پايشان بلند شود . می‏گفتند اين ، سنت اعاجم است ، سنت
ايرانيهاست . و نيز می‏فرمود هر كس كه وارد شد ، در جايی كه خالی است‏
بنشيند
نه اينكه افراد مجبور باشند جای خالی بكنند تا كسی بالا بنشيند . اسلام‏
چنين چيزی ندارد . يكی از مسلمانان فقير و ژنده پوش وارد شد ، كنار آن‏
شخص كه به اصطلاح اشراف بود ، جائی خالی بود . آن مرد ، همانجا نشست .
همينكه نشست ، او روی عادت جاهليت فورا خودش را جمع كرد و كنار كشيد
. رسول اكرم متوجه شد ، رو كرد به او كه چرا چنين كاری كردی ؟ ! ترسيدی‏
كه چيزی از ثروتت به او بچسبد ؟ نه يا رسول الله . ترسيدی چيزی از فقر
او بتو بچسبد ؟ نه يا رسول الله . پس چرا چنين كردی ؟ اشتباه كردم ، غلط
كردم ، به جريمه اينكه چنين اشتباهی مرتكب شدم الان در مجلس شما ، نيمی‏
از دارائی خودم را به همين برادر مسلمانم بخشيدم . به آن برادر مؤمن‏
فاستقم كما امرت و من تاب معك » ( 1 ) خودت و مؤمنينی كه با تو
هستند ، همه‏تان استقامت داشته باشيد . در سوره شوری مخاطب ، شخص‏
پيامبر است . از رسول خدا نقل كرده‏اند كه فرمود : « شيبتنی سوره هود »
( 2 ) سوره هود ريش مرا سفيد كرد ، آن آيه‏ای كه می‏گويد : « فاستقم كما
امرت و من تاب معك » ، استقامت داشته باش ، ولی تنها به خود من‏
نگفته ، بلكه گفته خودم و ديگران ، آنها را هم به استقامت وادار كن .
بايد مقداری هم راجع به امام حسين در همين زمينه صحبت بكنيم .
اباعبدالله عليه‏السلام در حركت و نهضت خودشان يك سلسله كارها كرده‏اند
كه اينها را می‏شود روش و اسلوب كار تلقی كرد . بگذاريد من مسئله روش و
اسلوب كار امام حسين را فردا شب كه شب عاشورا است ، به عرض برسانم .
امشب مقداری از مقتل برايتان عرض می‏كنم . البته تقريبا يك سنتی است‏
كه در تاسوعا ذكر خيری از وجود مقدس ابوالفضل العباس سلام الله عليه‏
می‏شود . مقام جناب ابوالفضل بسيار بالاست . ائمه ما فرموده‏اند : « ان‏
للعباس منزله عند الله يغبطه بها جميع الشهداء » ( 3 ) عباس مقامی نزد
خدا دارد كه همه شهداء غبطه مقام او را می‏برند . متاسفانه تاريخ از زندگی‏
آن بزرگوار اطلاعات زيادی نشان نداده ، يعنی اگر كسی بخواهد كتابی در
مورد زندگی ايشان بنويسد ، مطلب زيادی پيدا نمی‏كند . ولی مطلب زياد به‏
چه درد
می‏خورد ، گاهی يك زندگی يك روزه يا دو روزه يا پنج روزه يك نفر كه‏
ممكن است شرح آن بيش از پنج صفحه نباشد ، آنچنان درخشان است كه امكان‏
دارد به اندازه دهها كتاب ارزش آن شخص را ثابت بكند ، و جناب‏
ابوالفضل العباس چنين شخصی بود . سن ايشان در كربلا در حدود 34 سال بوده‏
است و دارای فرزندانی بوده‏اند كه يكی از آنها به نام عبيدالله بن عباس‏
بن علی بن ابيطالب است و تا زمانهای دور زنده بوده است . نقل می‏كنند
كه روزی امام زين العابدين چشمشان به عبيدالله افتاد ، خاطرات كربلا به‏
يادشان افتاد و اشكشان جاری شد .
جناب ابوالفضل در وقت شهادت اميرالمؤمنين ، كودكی نزديك به حد بلوغ‏
، يعنی در سن چهارده سالگی بوده است . من از " ناسخ التواريخ " الان‏
يادم هست كه جناب ابوالفضل در جنگ صفين حضور داشته اند . ولی چون هنوز
نابالغ و كودك بوده‏اند ( حدود دوازده سال داشته‏اند ، زيرا جنگ صفين‏
تقريبا سه سال قبل از شهادت اميرالمؤمنين است ) ، اميرالمؤمنين به‏
ايشان اجازه جنگيدن نداده‏اند . همين قدر يادم هست كه نوشته بود ايشان در
جنگ صفين در عين اينكه كودك بودند ، سوار بر اسب سياهی بودند . بيش‏
از اين چيزی نديدم . ولی اين موضوع را خيليها نوشته‏اند ، در مقاتل معتبر
اين مطلب را نوشته‏اند كه اميرالمؤمنين علی عليه السلام يك وقتی به‏
برادرشان عقيل فرمودند برای من زنی انتخاب كن كه « ولدتها الفحوله »
يعنی نژاد از شجاعان برده باشد . عقيل كه برادر اميرالمؤمنين است ،
نسابه است ، نسب شناس و نژادشناس بوده و عجيب هم نژاد شناس بوده و
قبائل و پدرها و مادرها و
حسين كه در كربلا نشان داد كه چقدر شجاع بود و شجاعت پدرش را به ارث‏
برده بود . محمد بن حنفيه از جناب ابوالفضل خيلی بزرگتر بود و در جنگ‏
جمل شركت كرد و فوق العاده شجاع و قوی و جليل و زورمند بود . حدس زده‏
می‏شود كه اميرالمؤمنين به او عنايت خاصی داشته است ( البته اين مطلب‏
در متن تاريخ نوشته نشده ، حدس است ) .
مطابق معتبرترين نقلها اولين كسی كه از خاندان پيغمبر شهيد شد ، جناب‏
علی اكبر و آخرينشان جناب ابوالفضل العباس بود . يعنی ايشان وقتی شهيد
شدند كه ديگر از اصحاب و اهل بيت كسی نمانده بود ، فقط ايشان بودند و
حضرت سيد الشهداء . آمد عرض كرد برادر جان ! به من اجازه بدهيد به‏
ميدان بروم كه خيلی از اين زندگی ناراحت
هستم . جناب ابوالفضل سه برادر كوچكترش را مخصوصا قبل از خودش فرستاد
، گفت برويد برادران ، من می‏خواهم اجر مصيبت برادرم را برده باشم .
می‏خواست مطمئن شود كه برادران مادريش حتما قبل از او شهيد شده‏اند و بعد
به آنها ملحق بشود . بنابراين ام البنين است و چهار پسر ، ولی ام البنين‏
در كربلا نيست ، در مدينه است . آنان كه در مدينه بودند كه از سرنوشت‏
كربلا بی خبر بودند . به اين زن ، مادر اين چند پسر كه تمام زندگی و
هستيش همين چهار پسر بود خبر رسيد كه هر چهار پسر تو در كربلا شهيد
شده‏اند . البته اين زن ، زن كامله‏ای بود ، زن بيوه‏ای بو د كه همه‏
پسرهايش را از دست داده بود . گاهی می‏آمد در سر راه كوفه به مدينه‏
می‏نشست و شروع به نوحه سرائی برای فرزندانش می‏كرد .
تاريخ نوشته است كه اين زن ، خودش يك وسيله تبليغ عليه دستگاه‏
بنی‏اميه بود . هر كس كه می‏آمد از آنجا عبور بكند ، متوقف می‏شد و اشك‏
می‏ريخت . مروان حكم كه يك وقتی حاكم مدينه بوده و از آن دشمنان عجيب‏
اهل بيت است ، هر وقت می‏آمد از آنجا عبور كند ، بی‏اختيار می‏نشست و با
گريه اين زن می‏گريست . اين زن ، اشعاری دارد و در يكی از آنها می‏گويد :

لا تدعونی ويك ام البنين
تذكرينی بليوث العرين
كانت بنون لی ادعی بهم
و اليوم اصبحت و لا من بنين

مخاطب را يك زن قرار داده می‏گويد : ای زن ، ای خواهر ! تا بحال اگر
مرا ام البنين می‏ناميدی بعد از اين ديگر ام البنين نگو ، چون اين كلمه‏
خاطرات مرا تجديد می‏كند ، مرا بياد فرزندانم می‏اندازد . ديگر بعد از اين‏
مرا به اين اسم نخوانيد . بله در گذشته من پسرانی داشتم ولی حالا كه‏
هيچيك از آنها نيستند . رشيدترين فرزندانش جناب ابوالفضل بود و
بالخصوص برای جناب ابوالفضل ، مرثيه بسيار جانگدازی دارد ، می‏گويد :
يا من رای العباس كر علی جماهير النقد و وراه من ابناء حيدر كل ليث‏
فی لبد
انبئت ان ابنی اصيب براسه مقطوع يد ويلی علی شبلی امال براسه ضرب‏
العمد


لو كان سيفك فی يديك لما دنی منه احد ( 1 )
پرسيده بود كه پسر من ، عباس شجاع و دلاور من چگونه شهيد شد ؟ دلاوری‏
حضرت ابوالفضل العباس از مسلمات و قطعيات تاريخ است . او فوق العاده‏
زيبا بوده است كه در كوچكی به او می‏گفتند قمر بنی‏هاشم ، ماه بنی‏هاشم ،
در ميان بنی‏هاشم می‏د رخشيده است . اندامش بسيار رشيد بوده كه بعضی از
مورخين معتبر نوشته‏اند هنگامی كه سوار بر اسب می‏شد ، وقتی پايش را از
ركاب بيرون می‏آورد ، سر انگشتانش زمين را خط می‏كشيد . بازوها بسيار قوی‏
و بلند ، سينه بسيار پهن . می‏گفت كه پسرش به اين مفتيها كشته نمی‏شد .
از ديگران
پرسيده بود كه پسر من را چگونه كشتند ؟ به او گفته بودند كه اول دستهايش‏
را قطع كردند و بعد به چه وضعی او را كشتند . آن وقت در اين مورد
مرثيه‏ای گفت . می‏گفت ای چشمی كه در كربلا بودی ! ای انسانی كه در صحنه‏
كربلا بودی ! ، آن زمانی كه پسرم عباس را ديدی كه بر جماعت شغالان حمله‏
كرد و افراد دشمن مانند شغال از جلوی پسر من فرار می‏كردند .
يا من رای العباس كر علی جماهير النقد و وراه من ابناء حيدر كل ليث‏
ذی لبد
پسران علی پشت سرش ايستاده بودند و مانند شير بعد از شير ، پشت پسرم‏
را داشتند ، وای بر من ، به من گفته‏اند كه بر شير بچه تو ، عمود آهنين‏
فرود آوردند . عباس جانم ، پسر جانم ، من خودم می‏دانم كه اگر تو دست در
بدن می‏داشتی ، احدی جرات نزديك شدن به تو را نداشت .
ولا حول ولا قوه الا بالله